روشن، خاموش
روشن، خاموش
خاموش…و دیگر هرگز روشن نمی شود.
این حکایتِ لامپِ سقفِ خانه ی دنیاست که بازیچه ی دستانِ طفلِ نوپایی می شود و عاقبتش را به سوختن و تاریکیِ محض می کشاند.
حالا من!
هر روز، شاید بارها!
با کوچک ترین باد، شاید هم نسیم!
بدون لحظه ای درنگ و تأمل، شاید هم با کوله بار سنگینی از توجیهات…
می لغزم و بیراهه می روم.
بی آنکه بدانم، ممکن است فرصتی برای سر به راه شدن نیابم…
دلتنگم…
دلتنگ خودم که گرفتار خودم شده.
مولای من!
ظَلَمْتُ نَفْسٖی را چگونه بخوانم که باور کنی، پشیمانم...
]]>لیلا از هرجهت دختر خوبی بود ولی خیلی مقید به حجاب نبود.
یک روز زمان استراحت بین دو کلاس، رو به من کرد و گفت: « به نظرم مهم اینه که دل پاک باشه، ظاهر آدما خیلی مهم نیست»
همزمان با صحبت ما، صدای قرآنِ قبل از اذان بلند شد، قاری این آیه را تلاوت می کرد:
« إنّ الذین أمنو و عملوا الصالحات…»
به لیلا گفتم می دانم چقدر به قرآن ارادت داری، تا به حال به این فکر کردی که چرا خدا بعد از هربار ذکر ایمان که یک باور قلبی است، از ما عمل هم خواسته؟
اگر فقط دل پاک مهم بود چرا همه جای کلام وحی عمل هم بعد از ایمان شرط شده؟
از آن روز به بعد به خواسته ی خودش بیشتر از حجاب با هم حرف می زدیم…
لیلا دنبال حقیقت بود، دنبال عمل پاک.
]]>