مصیر

  • خانه 

تحریم انسانیت

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​▪️▪️▪️خدای من چه خبره اینجا!
خانم احمدی! خانم احمدی! اون دارویی که گفتم کجاست؟ سریعتر این بچه داره جون میده…
خانم احمدی: آقای دکتر این دارو تو لیست تحریماست.نداریمش.
ال سی دی کوچک گوشه ی سالن روشن است.خبرنگار می گوید: امروز وزیر امور خارجه امریکا برای هموطنان زلزله زده مان پیام تسلیت فرستاده…
دکتر وامانده از مرگ انسانیت. قطرات اشکش جان یخ زده ی کودک را گرم می کند. و فرزند بی گناه وطنم چه بی رحمانه جان می دهد.
مرگ بر دروغ و دسیسه!
مرگ بر تحریم انسانیت!✍️

 نظر دهید »

قضاوت ممنوع

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​▪️▪️▪️سکانس اول:
بعد از مدت ها دوری و بی خبری وقتی عکس های پروفایلش را دیدم تنها مرهم قلبم اشکهایم شدند.
به راستی همان بود که شبی را تا دقایق نزدیک طلوع، زیر قطرات باران حرم مستم کرد با کلامش؟ با آن حرف های ناب! آن حال قشنگ و ظاهر موجّه!
سکانس دوم:
ضحّاک بن عبدالله مشرقی وقتی حسین علیه السلام را در محشر کربلا تنها دید اسبش را که در خیمه ای پنهان کرده بود زین کرد و تاخت تا جان سالم به در برد! اما به راستی جان سالم به در برد؟ من اسبم را برای فرار از تو کجای  زندگیم پنهان کرده ام آقا جان؟
یا طرماح که از امام کسب تکلیف کرد که برود و زود بازگردد اما وقتی بازگشت جز روضه ی خاک کربلا صدایی نشنید! دیر شده بود…من هم هر روز می روم که باز به راه تو برگردم اما می ترسم دیر شود!
چقدر آرام، سریع و بی صدا، قطرات بی جان آب سنگ زیر ناودان خانه را سوراخ کرد و بعد هم متلاشی!

شاید فردا من! از کجا معلوم؟!✍️

 نظر دهید »

قبرهای خالی منتظرند!

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​▪️▪️▪️هر بار چقدر ذهنم را درگیر می کند این سکوت پر از فریاد و مبهم قبرستان  چقدر برایم تذکر است. آرامم می کند. انگار آب سردی است بر آتش گُرگرفته ی لذات دنیا که دلم را بدجور به زنجیر کشیده…
سرگردان قدم می زنم. ندای قلبم بیدار می شود و آهسته در گوشم زمزمه می کند:
«به زودی متوجه می شوی که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این پست بی مقدار. هر روزت را به بهانه ی جبران فردا چه بی رحمانه از تو ربود  این سه طلاقه ی علی!  وتو چه ساده لوحانه به استقبالش رفتی!!!»
جمله ی ستودنی امیر بیان امام علی علیه السلام در دلم غوغا به پا می کند:

در شگفتم از کسی که می بیند از جان و عمر او کاسته می شود و با این حال برای مرگ آماده نمی شود.
آه می کشد مولایم و چه در جانم اثر می کند. آه… آه… مِن قِلّه الزّادِ و بُعدِ السَّفر: امان از دوری راه و توشه ی اندک…
چه حس خوبیست…احساس سبکی رهایم نمی کند! چقدر آزاده بودن زیباست!
اما باز هم شهر؛ بازار؛ آدم ها؛ دیدارها؛ زبان؛ این کژدم بی شاخ ودم !!!
و همان حال همیشگی: تو هنوز وقت داری! آرزوهایت، همسرت، فرزندانت، تحصیلت، حتی لباس گل گلی پشت ویترین مغازه هم ذهنم را در گیر خود می کند.
و می گوید: جانم به قربانت سن و سالی نداری که یاد مرگ را یدک می کشی!
نت را روشن می کنم و در کمال تعجب پیام سمیه را می خوانم.

خدای من! خط قرمز کشیدی بر تمام بافته های ذهن بیمارم! چه بهت عجیبی! حیرانی دردناکی!  سرگردانی بی امانی! همگی با هم قصد جانم را کرده اند.
سمیه امروز مادر پسرک چهارساله ای را دیده که یک روزه پیر شده بود.   تنها پسر خانواده جلوی چشمانشان به ماشین خورد و در جا فوت کرد!!
شاید به زودی نوبت من شد! 
امروز را نه!! همین لحظه را دریابم!!!✍️

 نظر دهید »

لذت چای دارچین!

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

▪️▪️▪️چقدر با بهت به کوچه پس کوچه های شهرش خیره شده!
انگار نه انگار که فقط 15 سال است ایران را ترک کرده! آنقدر بابت ظاهر برخی،  چانه اش را به یقه اش چسبانده که نگو  و نپرس! استاد فیزیک یکی از بهترین دانشگاه های استرالیاست و آمریکا در پی بورسیه کردنش!
به خانه می آید…
سکوت یاسر اصلا با شخصیت گذشته اش برایم قابل جمع نیست! پشت پنجره ی اتاق روی صندلی مثل همیشه با استکان چای دارچین نشسته!
باز هم با قلم و کاغذ درد دل کرده:
«روزگار ما بدبختی های زیادی را از زن گرفت و بدبختی های زیادی را به او داد!

در گذشته انسان بودن زن فراموش شده بود و در روزگار ما زن بودن زن!

به راستی زنانگی ات را کجای روزگار رها کردی بانوی سرزمینم؟؟ چه شد که کوچک شمردی و کم دیدی اش؟؟

دلم گرفته از عفاف های هجرت کرده! چادرهای به باد سپرده! چقدر غریبه ام اینجا!

شاید کم کاری از من بوده! حتما روزی بر خواهم گشت…»
 

گردنش درد می کند!! چای دارچینش هم دیگر از دهن افتاده!
✍️

 نظر دهید »

آب در کوزه و ما گِرد جهان می گردیم...

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

از دو سالگی اش تا به حال کمتر شبی را بدون قصه هایم خوابیده.

با انگشتانم موهای ظریفش را نوازش می کنم و در سیلِ افکار شبانه ام، روحم را به یاد کلام ناب بانوی عالمین زنده می کنم؛

«هیچ زنی نیست که موهای فرزندان خود را شانه بزند، مگر اینکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر مویی گناهی را پاک کند و او را در چشم مردم زینت دهد»

چشمانم را می بندم، دستان کوچک و نحیفش را روی قلبم می گذارم و آهسته زمزمه می کنم:

من در رشدِ هر لحظه ی تو، در تربیت تو، در بازی کردنِ با تو و اینکه در کنار تو باشم، عبدِ خدا بودن را لمس می کنم،

شیرین ترین راه رسیدن من به خدایی.
تنِ خسته ی پر از آرامشم را ترجیح می دهم به تن هایِ پر از آسایشی که آرامششان ربوده شده و در به در دنبال آرامشند.

جمله ی استاد چه شنیدنی بود؛ روزی سر کلاس گفت کدامتان دنبال آرامشید؟

همه منتظر پاسخ های همیشه ناب ایشان بودیم، 

روی تابلو نوشت:

آرامش حقیقی محصول عمل به وظیفه است، در هر لحظه از زندگی تان بدانید وظیفه تان چیست و به آن عمل کنید.
من امروز یک مادرم، به اندازه ای آرامم که وظیفه ام را درست انجام داده باشم.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

مصیر

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس