مصیر

  • خانه 

رسالت حجاب

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

همه چیز بعد از خریدن یک گوشی هوشمند شروع شد.
مادرش دوست داشت همه جا حتی در دنیای مجازی، مثل یک دوست کنار دخترش باشد و این رفاقت را در طول زندگی به او ثابت کرده بود.
آن روز صبح وقتی سحر از خواب بیدار شد، طبق معمول ناشتایی اش را با مرور کامنت های زیر پست های اینستایش باز کرد. اما کامنت آخر: مثل همیشه پای گلدان کاکتوسِ روی کتابخانه را فراموش نکن❤️
گلدان کاکتوس جای همیشگیِ نامه های مادر و دختری بود، از همان روزهای کودکی که سحر خواندن نمی دانست و مادر برایش با نقاشی نامه می نوشت. موبایل را کنار گذاشت، بلافاصله بلند شد و نامه را برداشت.
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شیرین ترین میوه ی دل مادر! سلام کوک ترین ساز زندگیِ من! سلام سحرم! چند سال پیش که برای اولین بار چادر را به انتخاب خودت روی سرت گذاشتی هرگز فراموش نمی کنم، با تک تک سلول های بدنم به آغوش کشیدمت وآن روز حس کردم شاد تر از من و شیرین تر از چهره ی معصومت روی زمین نیست. گفتی میخواهی باچادر حجب و حیایت بیشتر شود. نازنین مادر! این همان چادری است که روزی میخواستی برای بی میل کردن نگاه نامحرم سرت کنی. خودت برای آزردن چشم هوسرانان بی عفت انتخابش کردی، بعد هم گفتی امانت مادرم زهرا را حفظ می کنم، چه میراث پر ارزشی… آن روز وقتی وصیت نامه ی پدر شهیدت را که به حجاب سفارش کرده بود برایت خواندم،  گفتی: گوش به فرمانم سرهنگ، جلوی عکسش تمام قد ایستادی و دستت را بالا بردی و به نشانه ی احترام سربازان گفتی  اطاعت! و همه با هم غرق لذت شدیم. اما دیشب بعد از دیدن عکس های اینستایت نمی دانستم باید تکه های قلب شکسته ام را چه جور جمع کنم و بعد هم وصله ی هم. رفیق جانیِ من، سحرم، خوب نگاه کن ببین رسالت حجاب را کجای روزمرگی های زندگیت از یاد برده ای؟ و بدان من مثل همیشه کنارت هستم.
نامه تمام شد. اما سحر مانده بود و یک دنیا سرگردانی و علامت سؤال، با خودش می گفت: من چقدر عوض شدم، تبرج و خودنمایی در ظاهر و طرز پوششم بیداد می کند، گویی شهری می خواهم سراپا چشم شوند و مرا دریابند، چقدر بی انصافی کردم در حق این چادر، امانتت را چه ناامن کردم، ببخش حضرت مادر…
پشت نامه نوشت: سایه ی سرم، کنار تو محکم تر از همیشه ام.  بعد هم نامه را گذاشت زیر گلدان کاکتوس.
حالا گاه اشک هایش را از روی صفحه ی موبایل پاک می کرد و گاه عکس ها را، همان هایی که با ژست های گوناگون و کمی آرایش شده آن هم با چادر در صفحه ی شخصی اش گذاشته بود و مدام زیر لب زمزمه می کرد ممنونم مادر، ممنونم رفیق…
جلوی عکس پدر تمام قد ایستاد، در اوج دلتنگی های دخترانه اش به نشانه ی احترام یک سرباز ، پا جفت کرد و گفت: اطاعت سرهنگ.✍️

 نظر دهید »

تلنگر

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

برای بیرون رفتن از منزل مهیا شد.
 همه چیز حاضر بود‌. چادرش گفت: در برخورد با نامحرم غرور زنانه ات را فراموش نکن. حیا را هم زیر چارقدت بگذار، مبادا در رفتار و گفتار و حرکاتت کرشمه بیای و عشوه گری کنی! من بدون غرور و حیا معذورم از همراهیِ تو. 
چشمی گفت و به راه افتاد. کیفش را برداشت، کفش هایش را پوشید. همینکه دستش را روی دستگیره گذاشت که در را باز کند… 
چادرش گفت:  من آبرو دارم، یا این همه خودنمایی را از خودت دور کن و این تجملات ظاهری را کنار بگذار، یا قبل از بیرون رفتن مرا روی رختْ آویز رها کن بعد بیرون برو..‌. 
دلش گرفت، پشت در روی پله ها نشست، چادرش بود و یک دنیا دلبستگی دست و پا گیر..‌.

 نظر دهید »

دفاع همچنان باقیست...

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

معصومه، یکی از دوستان قدیمی ام امروز مهمانم بود.
از شب نشینی منزل دایی اش می گفت که تازه از سفر شیراز برگشته بودند. دایی آنقدر با آب و تاب و هیجان از پاسارگاد و تخت جمشید تعریف می کرد که نگو و نپرس. چقدر به کوروش و منشورش می بالید و به ایرانی بودنش افتخار می کرد. اما آن شب تمام معادلات ذهنش، مجهول و بی جواب مانده بود. چیزهایی دیده بود که با گفتارشان سازگار نبود، ادعاهایی که برخلاف عمل بود.
مجهول معادلات معصومه آن همه جنس خارجی و برند در منزل دایی اش بود از ظروف آشپزخانه گرفته تا مبلمان و تلفن همراه و حتی لباس تنشان، درحالی که تمام آن اجناس مشابه ایرانی و وطنی هم داشت!
معصومه می گفت: بعد از شب نشینی برای خرید مایحتاج منزل با همسرم رفتیم فروشگاه، چندنفر هم در صف منتظر تسویه حساب بودند، وقتی همسرم متوجه خارجی بودن افشانه ی خوشبوکننده شد، آن را پس داد و بعد از گفتن دلیلش به فروشنده رو به جمع کرد و گفت:  «من ایرانی ام، ایرانی اش را می خواهم ». فروشنده هم نگاه معناداری کرد و گفت: « اگر همه ی ایرانی ها مثل شما بودند، الان نه جوان بیکار داشتیم و نه کارخانه هایمان پشت هم تعطیل می شد، دولت هم جرأت نمی کرد این همه جنس خارجی وارد کند!»  
معصومه که رفت، به گذشته ی مردم ژاپن و آلمان خیلی فکر کردم، همان کشورهایی که بعد از جنگ جهانی دوم تلی از خاک و خاکستر شدند، اما نه نفتی برای فروش داشتند و نه گازی برای صادرات، همه اش تعصب بود و غیرت وطن دوستی که حالا شده اند دو قطب اقتصاد دنیا. مردمشان به محصولات گران و اغلب کم کیفیت خود قناعت کردند و سالها قوت غالبشان شد برنج و سیب زمینی که آن هم محصول زمین خودشان بود. آن روز بیشتر به دور و برم نگاه کردم، به وسایل منزلم، به گوشی که در دستم بود و…  با خودم گفتم با وجود این تحریم های کمرشکن و این بحران مالی که گریبان مردم وطنم را گرفته، یک جنگ اقتصادی در پیش است و من در این نبرد یک سرباز ایرانی ام، پس حتما #کالای_ایرانی_میخرم.✍️

 نظر دهید »

شیعه مظلوم تر از قبل شده، زود بیا

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

نمی دانم چرا جمعه نوشت هایم همیشه لکنت دارند، کلمات بهانه می گیرند و قلم همراهی ام نمی کند.

پاییز هم چه ساکت و بی صدا هوای کوچ دارد، نه خیس شدن زیر بارانی، نه بوی نم خاکی، نه هوای تازه ای…
انگار همه چیز درجا می زند. همه دور خود می پیچیم و برای هیچ چه کارها که نمی کنیم!

هیاهوی بی روح شهر و سکوت دلِ غم گرفته ی آسمان، ندای الا یا اهل العالم انا المهدی را می طلبد.

جناب کمیل از مولایش چه عبارت عجیبی آموخت:
اَللّٰهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتی تُغَیِّرُ النِّعَمْ

خدایا ببخش گناهانی که نعمت هایت را تغییر داد.
باید بلند شد، یا علی گفت

همه ی لحظات بدون تو را قلم گرفت و از نو شروع کرد.

شاید فرجی شد…✍️

 نظر دهید »

وقتی ارزش ها تغییر کرد...

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

ساعت دو ظهر بود، آفتاب از پنجره ی آشپزخانه روی گلدان ها می تابید و فضا را دلنشین کرده بود.
طبق معمول هر چهار نفرمان دور میز نشستیم و دورهمیِ مان شروع شد. یادم می آید اولین دورهمی آنقدر برای دخترم جذاب بود که تا به امروز، هر بار به اصرار خودش آن را برگزار می کنیم. جلسه یِ تشکرِ خانوادگی* دو سه بار در هفته دور این میز جمع می شویم و بابت کارهای خوبی که در حق هم انجام داده ایم قدردان همدیگریم.
نوبت من شد، خطاب به پدرشان گفتم: بابا جون می دونستی دخترمون امروز خیلی زیبا بود و خوشگلیش چند برابر شده بود!
زهرا کمی موهای نامرتب و لباسش رو جمع و جور کرد وسراپا گوش شد.  
در ذهنم قصد داشتم انقلاب بزرگی در جانِ دخترکم ایجاد کنم، تفکری را از همین کودکی در ذهنش آبیاری کنم که مدتی است در جامعه ام از بی آبی پژمرده. می دانستم که اگر امروز در همین خانه ی کوچک و صمیمی ارزش ها را برایش بازگو نکنم، فردا در جامعه با آن همه ناهنجاری و ناامنی، بی ارزش ترین چیزها را برایش مقدس جلوه می دهند.
شروع کردم: امروز وقتی چایْ شیرینِ خواهرش ریخت زهرا بدون مکث نصفِ چایِ خودش رو داد به خواهرش، وقتی من سرم تو آشپزخونه خیلی شلوغ بود، با سرگرم کردن خواهرش کلی بهم کمک کرد تا به کارام برسم، و…زیبایی به مهربونیه دخترم، به کمک کردنِ دیگرانه، به خوش اخلاقیه و امروز با کارایی که انجام دادی‌، خیلی زیبا شده بودی.
دورهمی تمام شد ولی حتما جریانی در ذهن فرزندم شروع شد….
نمی دانم، چه شد که ارزش ها تغییر کرد و زیبایی در اندام و ظاهر خلاصه شد، شاید از همان روزهای کودکی که دائما قربان صدقه ی پوست سفید، چشمان درشت و زیباییِ ظاهرشان می رفتیم.
این آمار بالایِ استفاده از لوازم آرایشی و این حجم باورنکردنیِ عمل زیبایی در کشورمان، نگران کننده نیست؟
مادر شدیم تا تربیت نسل ها را عهده دار شویم.
بسم الله…✍️

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مصیر

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس