مصیر

  • خانه 

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

05 اسفند 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

روشن، خاموش

روشن، خاموش

روشن، خاموش

خاموش…و دیگر هرگز روشن نمی شود.

این حکایتِ لامپِ سقفِ خانه ی دنیاست که بازیچه ی دستانِ طفلِ نوپایی می شود و عاقبتش را به سوختن و تاریکیِ محض می کشاند.
حالا من!

هر روز، شاید بارها!

با کوچک ترین باد، شاید هم نسیم!

بدون لحظه ای درنگ و تأمل، شاید هم با کوله بار سنگینی از توجیهات…

می لغزم و بیراهه می روم.

بی آنکه بدانم، ممکن است فرصتی برای سر به راه شدن نیابم…
دلتنگم…

دلتنگ خودم که گرفتار خودم شده.

مولای من!

ظَلَمْتُ نَفْسٖی را چگونه بخوانم که باور کنی، پشیمانم..‌.

 نظر دهید »

ناب ترین حلقه ی محاصره

21 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​در کمال حیرت متوجه شدیم تنها دو نفر راه عراقی ها را آن همه مدت سدّ کرده بودند! داخل حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند.
خون خونمان را می خورد. باید برایشان کاری می کردیم. فضای ترس و استرس حاکم بود. هیچ کاری هم نمی شد برایشان کرد. هر لحظه که می گذشت حلقه ی محاصره ی میدان مطهری تنگ تر می شد. دیگر چیزی جز سربازهای عراقی نمی دیدیم.
🔸به اجبار برای کنترل موقعیت و کمک احتمالی، روی پشت بام یک ساختمان رفتیم تا به صحنه مشرف باشیم. دو نفر بودند، خدای من!  باورش سخت بود! دو تا دختر! عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند. خودشان را می خواستند، زنده!!!
🔸دشمن نزدیک میدان که رسید،  فقط دو تا صدا آمد… تق… تق… لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت همدیگر! و بعد… نه! بگذار از این جای قصه را من روایت کنم:
لوله ی تفنگشان را گرفتند رو به هر آنکه عامل استعمار و استثمار زن بود. گرفتند بر سر تمام کسانی که سالیان متمادی می کوشند، زن را تن جلوه دهند. حُرم گلوله هایشان بر سر مزدورانی نشست که هویّتت را به رسمیت نمی شناسند، بعد هم چه قدرتمندانه و ستودنی ماشه را کشیدند!
قهرمانان قصه ی آن روز خرمشهر، زنده اند! آری…آن ها دو دختر بودند!  که میان حوض خالی میدان مطهری خرمشهر آرمیدند.
💠 دختر خیابان انقلاب! حالا وجدانم را قاضی می کنم! نمی دانم من مقصّرم که این حقایق ناب را دیر به گوشت رساندم؟! یا خودت که دنبال هویّت زنانه ات، زباله دان فمنیسم را سرک کشیدی؟!✍️

 1 نظر

اتفاق های کوچک، درس های بزرگ

20 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​دو سه هفته ای از زندگی مشترکمان گذشته بود و من دوست داشتم که خانواده ی همسرم را برای ناهار دعوت کنم. مهمان ها حاضر شدند، سفره پهن شد و از قیمه ی من که هشتاد درصدش آبِ قرمز بود و بقیه اش گوشت و لپه رو نمایی شد.
بنده خدا مهمان ها کلّی ملاقه را در خورشت می چرخاندند تا بلکه مقداری لپه یا تکه گوشتی صید کنند، اما زِهی خیال باطل!😥
من هم با دیدن بشقاب ها و برنج های شناور در آب، تازه دوزاری ام افتاده بود و مثل لبو سرخ شده بودم.  تا اینکه سوپرمَنِ دست و پا چلفتی بازی هایم یعنی جناب همسر لب به سخن باز کرد.
🔸همسرم رو به مادرشان کردند و به زبان آذری گفتند: «مامان  بو خورشتَ چُوخ یٖیی، هٰاشْ دو او سٖی چوخ دٖی وَ بَدَنَ چوخ لازم دٖی….» به لهجه ی شیرین زنجانی می گفتند: این خورشت پر از آب است و آب برای بدن خیلی مفید و لازم است! وهمین طور از H2O تعریف می کردند. مادر همسرم هم که اصلا نمی توانستند فارسی حرف بزنند و نمی دانستند که H2O چیست و به خیال اینکه قیمه ی جدیدی که سرشار از ماده ی بسیار مفیدی به اسم H2O (آب) است را می خورَد، با میل فراوان خوردند.
آن روز تَنِ قیمه را نلرزانم، آبِ قرمز و لپه و گوشتم به بهانه ی ماده ی مفید و ارزشمند «هاش دو او» تمام شد‌.
💠 باور کنیم این دست قصورها در زندگی که عمدی هم نیست را می توان حتی خاطره انگیز کرد و همیشه به یادش لبخند روی لب نشاند. راحت بگذریم، زود راضی شویم. خداوند ستارالعیوب است و هیچ رنگی به زیبایی هم رنگِ خدا شدن زیبا نیست.
وَالعٰافیٖنَ عَنِ النّاسْ، وَاللّٰهُ یُحِبُّ المُحْسِنٖینْ…✍️

 نظر دهید »

دل پاک بدون عمل نمی شود

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

به واسطه ی کلاس های مؤسسه خیلی با هم عیاق شده بودیم.

لیلا از هرجهت دختر خوبی بود ولی خیلی مقید به حجاب نبود.

یک روز زمان استراحت بین دو کلاس، رو به من کرد و گفت: « به نظرم مهم اینه که دل پاک باشه، ظاهر آدما خیلی مهم نیست»
همزمان با صحبت ما، صدای قرآنِ قبل از اذان بلند شد، قاری این آیه را تلاوت می کرد:

« إنّ الذین أمنو و عملوا الصالحات…»

به لیلا گفتم می دانم چقدر به قرآن ارادت داری، تا به حال به این فکر کردی که چرا خدا بعد از هربار ذکر ایمان که یک باور قلبی است، از ما عمل هم خواسته؟

اگر فقط دل پاک مهم بود چرا همه جای کلام وحی عمل هم بعد از ایمان شرط شده؟
از آن روز به بعد به خواسته ی خودش بیشتر از حجاب با هم حرف می زدیم…

لیلا دنبال حقیقت بود، دنبال عمل پاک.

 نظر دهید »

همه ی ما بدهکاریم

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

یک هفته ای می شد به خانه ی جدیدمان اثاث برده بودیم. صدای در که آمد سریع چادر سر کردم و در را باز کردم. خانم حیدری بود، همسایه ی واحدِ روبه رو. در اولین برخورد چقدر باوقار و متین به نظر می رسید.
بعد از خوش آمد گویی اولین کلامش عذرخواهی بود. به حق هم بود دیشب از صدای داد و بیداد و شکستن ظروف  تا سپیده ی صبح خواب نداشتیم. من هم بابت بی خوابی‌ِ دیشب کمی قیافه ی حق به جانب گرفتم و گفتم: به هر حال همسایگی است انشاءالله بیشتر مراعات حال هم را بکنیم…
چند روزی گذشت صداها چند بار دیگر تکرار شد و من نگرانِ این همه نزاعِ خانوادگیشان بودم.
بابت جلسه ای که خانم‌ِ مدیر ساختمان ترتیب داده بود، منزلشان جمع شدیم. همه بودند جز خانم حیدری. ومن شنیدم همه ی آن چه را که باید می شنیدم. نمی دانم تا به حال شده از بهت خشکت بزند، یا تمام بدنت یخ کند؟ آنقدر شوکه شوی که زبانت بند بیاید؟ حالِ بدهکاری را درک کرده ای که درست موعد پرداختِ بدهی به قدری دست و بالش تنگ باشد که فقط شرمندگی برایش باقی بماند؟ این ها تمام احوالِ آن روز من بود.
35 سال از آن روزهایی که ما یک تنه، یک طرف و اکثر کشورهای جهان طرف دیگر بودند می گذرد، اما در منزلِ روبه روی ما هنوز بارقه هایش باقیست و انگار جنگ تمام نشده.
شب که شد با اختیار بیدار ماندم، این بار با شنیدن صداها گاه اشک ریختم و گاهی دعا کردم که مبادا بدهکاریم را فراموش کنم. من بدهکارِ خانم حیدری ام که حتما سال هاست طعم آرامش و امنیت همسرانه را نچشیده و شاید هر روز مشغول جمع و جور کردن خرابی هایِ حاصل از جنگ در منزلشان است!
بدهکار فرزندانشان، که خانه شان یا باید غرق دریای سکوت باشد یا طوفان زده از داد و بیداد و ناله های یک «مرد».
من امنیت و همه ی لحظات ناب و شیرین زندگی امروزم را بدهکارم به شما، ای مظلوم ترین شهیدانِ زنده جانبازان اعصاب و روان. همه ی ما بدهکاریم!✍️

 نظر دهید »

رسالت حجاب

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

همه چیز بعد از خریدن یک گوشی هوشمند شروع شد.
مادرش دوست داشت همه جا حتی در دنیای مجازی، مثل یک دوست کنار دخترش باشد و این رفاقت را در طول زندگی به او ثابت کرده بود.
آن روز صبح وقتی سحر از خواب بیدار شد، طبق معمول ناشتایی اش را با مرور کامنت های زیر پست های اینستایش باز کرد. اما کامنت آخر: مثل همیشه پای گلدان کاکتوسِ روی کتابخانه را فراموش نکن❤️
گلدان کاکتوس جای همیشگیِ نامه های مادر و دختری بود، از همان روزهای کودکی که سحر خواندن نمی دانست و مادر برایش با نقاشی نامه می نوشت. موبایل را کنار گذاشت، بلافاصله بلند شد و نامه را برداشت.
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شیرین ترین میوه ی دل مادر! سلام کوک ترین ساز زندگیِ من! سلام سحرم! چند سال پیش که برای اولین بار چادر را به انتخاب خودت روی سرت گذاشتی هرگز فراموش نمی کنم، با تک تک سلول های بدنم به آغوش کشیدمت وآن روز حس کردم شاد تر از من و شیرین تر از چهره ی معصومت روی زمین نیست. گفتی میخواهی باچادر حجب و حیایت بیشتر شود. نازنین مادر! این همان چادری است که روزی میخواستی برای بی میل کردن نگاه نامحرم سرت کنی. خودت برای آزردن چشم هوسرانان بی عفت انتخابش کردی، بعد هم گفتی امانت مادرم زهرا را حفظ می کنم، چه میراث پر ارزشی… آن روز وقتی وصیت نامه ی پدر شهیدت را که به حجاب سفارش کرده بود برایت خواندم،  گفتی: گوش به فرمانم سرهنگ، جلوی عکسش تمام قد ایستادی و دستت را بالا بردی و به نشانه ی احترام سربازان گفتی  اطاعت! و همه با هم غرق لذت شدیم. اما دیشب بعد از دیدن عکس های اینستایت نمی دانستم باید تکه های قلب شکسته ام را چه جور جمع کنم و بعد هم وصله ی هم. رفیق جانیِ من، سحرم، خوب نگاه کن ببین رسالت حجاب را کجای روزمرگی های زندگیت از یاد برده ای؟ و بدان من مثل همیشه کنارت هستم.
نامه تمام شد. اما سحر مانده بود و یک دنیا سرگردانی و علامت سؤال، با خودش می گفت: من چقدر عوض شدم، تبرج و خودنمایی در ظاهر و طرز پوششم بیداد می کند، گویی شهری می خواهم سراپا چشم شوند و مرا دریابند، چقدر بی انصافی کردم در حق این چادر، امانتت را چه ناامن کردم، ببخش حضرت مادر…
پشت نامه نوشت: سایه ی سرم، کنار تو محکم تر از همیشه ام.  بعد هم نامه را گذاشت زیر گلدان کاکتوس.
حالا گاه اشک هایش را از روی صفحه ی موبایل پاک می کرد و گاه عکس ها را، همان هایی که با ژست های گوناگون و کمی آرایش شده آن هم با چادر در صفحه ی شخصی اش گذاشته بود و مدام زیر لب زمزمه می کرد ممنونم مادر، ممنونم رفیق…
جلوی عکس پدر تمام قد ایستاد، در اوج دلتنگی های دخترانه اش به نشانه ی احترام یک سرباز ، پا جفت کرد و گفت: اطاعت سرهنگ.✍️

 نظر دهید »

تلنگر

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

برای بیرون رفتن از منزل مهیا شد.
 همه چیز حاضر بود‌. چادرش گفت: در برخورد با نامحرم غرور زنانه ات را فراموش نکن. حیا را هم زیر چارقدت بگذار، مبادا در رفتار و گفتار و حرکاتت کرشمه بیای و عشوه گری کنی! من بدون غرور و حیا معذورم از همراهیِ تو. 
چشمی گفت و به راه افتاد. کیفش را برداشت، کفش هایش را پوشید. همینکه دستش را روی دستگیره گذاشت که در را باز کند… 
چادرش گفت:  من آبرو دارم، یا این همه خودنمایی را از خودت دور کن و این تجملات ظاهری را کنار بگذار، یا قبل از بیرون رفتن مرا روی رختْ آویز رها کن بعد بیرون برو..‌. 
دلش گرفت، پشت در روی پله ها نشست، چادرش بود و یک دنیا دلبستگی دست و پا گیر..‌.

 نظر دهید »

دفاع همچنان باقیست...

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

معصومه، یکی از دوستان قدیمی ام امروز مهمانم بود.
از شب نشینی منزل دایی اش می گفت که تازه از سفر شیراز برگشته بودند. دایی آنقدر با آب و تاب و هیجان از پاسارگاد و تخت جمشید تعریف می کرد که نگو و نپرس. چقدر به کوروش و منشورش می بالید و به ایرانی بودنش افتخار می کرد. اما آن شب تمام معادلات ذهنش، مجهول و بی جواب مانده بود. چیزهایی دیده بود که با گفتارشان سازگار نبود، ادعاهایی که برخلاف عمل بود.
مجهول معادلات معصومه آن همه جنس خارجی و برند در منزل دایی اش بود از ظروف آشپزخانه گرفته تا مبلمان و تلفن همراه و حتی لباس تنشان، درحالی که تمام آن اجناس مشابه ایرانی و وطنی هم داشت!
معصومه می گفت: بعد از شب نشینی برای خرید مایحتاج منزل با همسرم رفتیم فروشگاه، چندنفر هم در صف منتظر تسویه حساب بودند، وقتی همسرم متوجه خارجی بودن افشانه ی خوشبوکننده شد، آن را پس داد و بعد از گفتن دلیلش به فروشنده رو به جمع کرد و گفت:  «من ایرانی ام، ایرانی اش را می خواهم ». فروشنده هم نگاه معناداری کرد و گفت: « اگر همه ی ایرانی ها مثل شما بودند، الان نه جوان بیکار داشتیم و نه کارخانه هایمان پشت هم تعطیل می شد، دولت هم جرأت نمی کرد این همه جنس خارجی وارد کند!»  
معصومه که رفت، به گذشته ی مردم ژاپن و آلمان خیلی فکر کردم، همان کشورهایی که بعد از جنگ جهانی دوم تلی از خاک و خاکستر شدند، اما نه نفتی برای فروش داشتند و نه گازی برای صادرات، همه اش تعصب بود و غیرت وطن دوستی که حالا شده اند دو قطب اقتصاد دنیا. مردمشان به محصولات گران و اغلب کم کیفیت خود قناعت کردند و سالها قوت غالبشان شد برنج و سیب زمینی که آن هم محصول زمین خودشان بود. آن روز بیشتر به دور و برم نگاه کردم، به وسایل منزلم، به گوشی که در دستم بود و…  با خودم گفتم با وجود این تحریم های کمرشکن و این بحران مالی که گریبان مردم وطنم را گرفته، یک جنگ اقتصادی در پیش است و من در این نبرد یک سرباز ایرانی ام، پس حتما #کالای_ایرانی_میخرم.✍️

 نظر دهید »

شیعه مظلوم تر از قبل شده، زود بیا

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

نمی دانم چرا جمعه نوشت هایم همیشه لکنت دارند، کلمات بهانه می گیرند و قلم همراهی ام نمی کند.

پاییز هم چه ساکت و بی صدا هوای کوچ دارد، نه خیس شدن زیر بارانی، نه بوی نم خاکی، نه هوای تازه ای…
انگار همه چیز درجا می زند. همه دور خود می پیچیم و برای هیچ چه کارها که نمی کنیم!

هیاهوی بی روح شهر و سکوت دلِ غم گرفته ی آسمان، ندای الا یا اهل العالم انا المهدی را می طلبد.

جناب کمیل از مولایش چه عبارت عجیبی آموخت:
اَللّٰهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتی تُغَیِّرُ النِّعَمْ

خدایا ببخش گناهانی که نعمت هایت را تغییر داد.
باید بلند شد، یا علی گفت

همه ی لحظات بدون تو را قلم گرفت و از نو شروع کرد.

شاید فرجی شد…✍️

 نظر دهید »

وقتی ارزش ها تغییر کرد...

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

ساعت دو ظهر بود، آفتاب از پنجره ی آشپزخانه روی گلدان ها می تابید و فضا را دلنشین کرده بود.
طبق معمول هر چهار نفرمان دور میز نشستیم و دورهمیِ مان شروع شد. یادم می آید اولین دورهمی آنقدر برای دخترم جذاب بود که تا به امروز، هر بار به اصرار خودش آن را برگزار می کنیم. جلسه یِ تشکرِ خانوادگی* دو سه بار در هفته دور این میز جمع می شویم و بابت کارهای خوبی که در حق هم انجام داده ایم قدردان همدیگریم.
نوبت من شد، خطاب به پدرشان گفتم: بابا جون می دونستی دخترمون امروز خیلی زیبا بود و خوشگلیش چند برابر شده بود!
زهرا کمی موهای نامرتب و لباسش رو جمع و جور کرد وسراپا گوش شد.  
در ذهنم قصد داشتم انقلاب بزرگی در جانِ دخترکم ایجاد کنم، تفکری را از همین کودکی در ذهنش آبیاری کنم که مدتی است در جامعه ام از بی آبی پژمرده. می دانستم که اگر امروز در همین خانه ی کوچک و صمیمی ارزش ها را برایش بازگو نکنم، فردا در جامعه با آن همه ناهنجاری و ناامنی، بی ارزش ترین چیزها را برایش مقدس جلوه می دهند.
شروع کردم: امروز وقتی چایْ شیرینِ خواهرش ریخت زهرا بدون مکث نصفِ چایِ خودش رو داد به خواهرش، وقتی من سرم تو آشپزخونه خیلی شلوغ بود، با سرگرم کردن خواهرش کلی بهم کمک کرد تا به کارام برسم، و…زیبایی به مهربونیه دخترم، به کمک کردنِ دیگرانه، به خوش اخلاقیه و امروز با کارایی که انجام دادی‌، خیلی زیبا شده بودی.
دورهمی تمام شد ولی حتما جریانی در ذهن فرزندم شروع شد….
نمی دانم، چه شد که ارزش ها تغییر کرد و زیبایی در اندام و ظاهر خلاصه شد، شاید از همان روزهای کودکی که دائما قربان صدقه ی پوست سفید، چشمان درشت و زیباییِ ظاهرشان می رفتیم.
این آمار بالایِ استفاده از لوازم آرایشی و این حجم باورنکردنیِ عمل زیبایی در کشورمان، نگران کننده نیست؟
مادر شدیم تا تربیت نسل ها را عهده دار شویم.
بسم الله…✍️

 نظر دهید »

مردی سر تا پا بصیرت

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

حتما باید زمان را متوقف کرد، ایستاد و کوله بار سفر را پر کرد از عبرت ها، بعد هم یا راه را تغییر داد یا جور دیگر تصمیم گرفت.
1400 سال پیش مردمِ خسته از ظلم های بنی اُمیّه حکومت فاسدتری را حمایت کردند و بنی عباس را سر کار آوردند. آری فریب خوردند چون بنی عباس برای جلب اعتماد مردم لباس دین به تن کرد، پرچم سیاه سوگواری رسول خدا را بلند کرد و شعار الرضا من آل محمد(یعنی برای بیعت با شخص برگزیده ای از خاندان محمد قیام کرده ایم) را سر داد. امّا امام صادق ع یقین داشتند که هردو حکومت فاسدند. پس فقط به روشنگری جامعه، نشر اسلام ناب و تربیت شاگرد پرداختند. کار ماندگار و سرتاپا بصیرتی که مذهب شیعه را از خطرات زیادی حفظ کرد.
حالا ۱۴۳۹ سال گذشته. انگار تاریخ تکرار شده. دشمن برای جلب اعتماد لباس دین به تن کرده و آنقدر موفق بوده که پشت بام ها پر شده از این بشقاب های فلزی…ماهواره! با دستان خودمان نشاندیمش بهترین جای منزل!
رابرت مرداک (مدیر شبکه های  ماهواره ای)گفت: نیازی به جنگ با ایران نیست، زنِ ایرانی را که به فساد بکشانیم، خانواده و بعد هم ایران نابود خواهدشد. با عنایت کامل به فرهنگِ خانواده دوستیِ ایرانی، فیلم هایشان را ساختند. نقش اول فیلمشان را فاطمه نامیدند، عبادت هایش را نشانمان دادند، اما در عین حال فاطمه یک زن فاسد و خائن به همسر بود!
فریب نخوریم، تجربه ی مجدد برخی اشتباهات که در تاریخ دیده ایم، جبران ندارد. امروز روز ولادت امام ششم شیعیان است که ۴۰۰۰ هزار شاگرد تربیت کرد. بزرگواری که حتی مرکز مطالعات استراسبورگِ فرانسه که متشکل از برترین دانشمندان جهان است، نتوانست در برابر جنبه ی علمی ایشان سکوت کند و اقرار کرد

که ایشان مغز متفکر جهان اسلام است!✍️

 نظر دهید »

شکسته هایِ قیمتی

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

تاریخ به وقتِ ۱۰ اسفند سال ۱۳۹۲ اتوبان قزوین_رشت، جاده ی رستم آباد، ساعت۱۰  شب، سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت،
همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد…

انحراف به چپ، برخورد با گاردریل بتونی وسط اتوبان…. بعد هم بیمارستان.
دست راستم شکسته بود، چند پرستار دورم حلقه زده بودند و اصرار می کردند که:« خانم بیا بریم از دستت عکس بندازیم، باید گچ بگیریمش»
دلم راضی نمی شد، مدام می گفتم من مشکلی ندارم، فقط بچه ام… دو ساعت تمام فرزندم را در آغوش گرفتم تا سِرُمَش تمام شود و به هوش بیاید، صورتش غرق خون بود، احوالم باور کردنی نبود…
بیمارِ تختِ مجاورم، خانم سن و سال داری بود و شاهد تمام آنچه آن شب بر ما گذشت. استیصال و پریشانی ام را که دید، یک قرآن جیبی آورد و گفت: « بیا دخترم، بزار رو قلبت آروم شی». مثل عطش زده ای که در کویر به دنبال قطره آبی باشد، مثل غریبه ای در دیار غربت، که در به در دنبال هم زبانی باشد برای هم کلامی، در اوج درماندگی قرآن را باز کردم تا با آیه ای درمان کند دردهای درونم را… «یاٰأیُّهَا الاِنْساٰن مٰاغَرَّکَ بِرَبِّکَ الكَریٖمْ»:ای انسان، چه چیز تو را نسبت به پروردگارت مغرور ساخته؟
انگار دردِ قلبم، بر دردِ دست شکسته ام پیشی گرفت. ساعت حدود ۲ شب، سکوت بیمارستان بود و جسم های بی رمق و زخمیِ ما، یک نگاهم به خودمان بود و نگاه دیگرم به این آیه ی شریف، به چه مغرور شدم که دیگر وقت زیادی برای بندگی ات ندارم،  غرور با من چه کرده که از گذر زمان غافلم، از مرگ ناگهانی، زلزله، تصادف، بیماریِ سخت… آن شب غرورم بد جور در هم شکست… بعضی شکستگی ها کاش هرگز درمان نشوند…✍️

 نظر دهید »

مبارزه با خشونت از حرف تا عمل

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​▪️▪️▪️کدام مصرع این شعرِ سراسر ظلمت و تاریکی را، کدام بندِ این قصّه ی سراسر غصّه را برایت روایت کنم، که بند بندِ وجودت زیر بار این غم، خم نشود؟

قصه نه، غصه از آن جایی شروع شد که تورا زن نه، بلکه سراسر تن دیدند!

قدم به قدم با من پیش بیا،

اینجا بروکسل است، پایتخت اروپا، مهد تمدن و پیشرفت، قرن۲۱، باورش سخت است، انگار در بازار برده فروشان قدم میزنی، اما برده فروشی مدرن، پیشرفت را به جایی رسانده اند که زنان را با اتیکت های قیمت خورده، برای فروش پشت ویترین مغازه ها می بینی، زنانی که با وعده ی پول وزندگی راحت به اینجا قاچاق شده اند ودر برابر کمترین مزد ناچار به تن فروشی اند، یکی شان با گریه می گفت گاهی ۵۰ مشتری در روز دارد و ایکاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود.

اوج تأسف اینجاست که یکی از مسئولان همان شهر در مصاحبه اش گفت: این یک امر منطقی است که ما، از فعالیت های چنین زن هایی در بروکسل بهره برداری کنیم و دولت هم از آن سودی ببرد…

درست است، منطق شما بر کدام انسان عاقلی پوشیده مانده؟

منطقی که زنان را برای فروش تا پشت ویترین مغازه ها کشاند، منطقی که حاصلش عروسکان لولیتا یا همان زنان ودخترکانِ بدون دست و پا و چشم و زبان شدند وفقط برای ارضای جنون جنسی برخی تا۹۰۰۰۰ دلار به فروش می رسند.

منطق شما در سکوت خلاصه می شود، سکوت در برابر کشته شدن هزاران زن و دختر، به فجیع ترین وضع، در جنگ های اخیردنیا که عامل اصلی آن خودتان بودید.
امّا منطقِ مولایمان علی علیه السلام چه زیبا بود، همان که زن را ریحانه خطاب کرد، زمانیکه خلیفه ی مسلمین بود، شنید خلخالی از پای زنی یهودی در آوردند، فرمودند: ««جادارد انسان مؤمن از این غصه دق کند.»»
جناب دبیرکل سازمان ملل متحد، من یک زن مسلمانم که اسلام به من آموخت نه زیر بار ظلم روم و نه در برابرش سکوت کنم، من امروز دادخواه تمام زنان جهانم، زنانی که روز ۲۵ نوامبر سال۱۹۹۱ را به بهانه ی کشته شدن خواهران میرابال، روز مبارزه با خشونت علیه شان عَلَم کردی و پشت پرده ی این سیاستِ دروغ، چه ظلم ها و خشونت هایی که در حقّشان روا نداشتی…

جناب دبیر کل سازمان ملل متحد، که در دلِ نیویورک امریکا، شعار صلح و امنیت و مبارزه با خشونت علیه زنان سر داده ای، برای من نه، برای هر زن اندیشمندی روشن است که خودت و عُمّالت پایه گذاران این خشونت هستید.

من یک زن مسلمانم و فریفته ی دروغ های به ظاهر زیبایتان نمی شوم!

پایان دهید این حجم بالای خشونت علیه زنان را…✍️

 نظر دهید »

تجمل گرایی آفت زندگی مدرن

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​▪️▪️▪️بعضی لحظات در زندگی تلنگرند و شاید همان نسیم های رحمتی که نباید از آن ها غافل شد.
روز عجیبی بود رنگ سرخ قالی که چه عرض کنم پرده و مبل و لیوان هایش هم دیگر برایش رنگ و رویی نداشتند.دوست داشت به اصطلاح بروز باشد و مدل زندگیش را تغییر دهد اما به اینکه چقدر باید زیر بار قرض و قسط می رفت فکر نمی کرد! آن روز تمام دل مشغولیش شده بود تغییر دکوراسیون منزل.
بعد از ظهر بود دنبال کارت ملی اش برای فراهم کردن مقدمات امور بانکی می گشت که لای کتاب گذاشته بود. کارتش را که برداشت جذابیت تیتر مطلب آن صفحه چشمانش را اجبار به مطالعه کرد…
“به شکمم می گویم صبر کن!”
روزی مولایمان علی از کنار قصابی می گذشت.
قصاب: سلام امیر گوشت تازه اورده م. اگر می خواهید ببرید.
علی علیه السلام: الان پول ندارم که بخرم.
قصاب: من صبر می کنم پولش را بعدا بدهید.
علی علیه السلام: من به شکم خود می گویم که صبر کند. اگر نمی توانستم از تو می خواستم که صبر کنی!
روی مبل نشست حالا دیگر حرمت سودهای سر به فلک کشیده ی اقساط بانکی و کراهت قرض گرفتن برایش مساله شده بود…
به یاد جناب سلمان فارسی افتاد همان فخر ایران و ایرانی همان که به فرموده ی پیامبر منّااهلَ البیت بود. اواخر عمر بابرکتش بی تاب بود و اشک می ریخت پرسیدند چه شده سلمان؟ ایشان فرمودند نمی دانم با این همه اسباب و وسایل چگونه می خواهم از گردنه های سخت قیامت عبور کنم! فلا اقتحم العقبه و ما ادراک ما العقبه"(بلد/11 و 12)
نقل است اسباب و وسایل منزلشان از کوله باری تجاوز نمی کرد.
از روی مبل بلند شد تا به کارهای منزل رسیدگی کند در حالیکه کارت ملی اش میان صفحات کتاب باقی ماند…
انگار مبدأ میلش تغییر کرده بود…✍️ 

 نظر دهید »

حقیقت شیرین اما دیده نشده

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​▪️▪️▪️پای درد دل های دینارا که نشستم سر از حقیقت سر به مُهری برایم باز کرد. حق هم داشت کدام انسان عاقل با این همه تحقیر و توهین و رذالت باز هم می توانست دم از مسیحیت و یهودیتی بزند که مطابق هوای نفس برخی ها در طول تاریخ تحریف شده اند!
 لابه لای صفحات تاریخ غرب سال586 میلادی، روزی را دیده بود که کنفرانسی در فرانسه تشکیل شد تا معلوم شود بالاخره زن انسان است یا نه؟ و نتیجه این شده بود که زن دارای روحی پست و حقیر است که فقط برای خدمت به خواسته های مرد افریده شده!
شخصیت های معروفشان هم اینگونه برای جماعت نسوان قلم زده بودند:
ژان ژاک روسو: “زن برای علم و فرزانگی اندیشه و سیاست آفریده نشده.”
ارسطو در کتاب سیاست خود نوشت: “مرد ذاتا از زن برتر است و زن حقیر و ناچیز است” و اعتقاد داشت زن چیزی نیست مگر مرد ناکام؛ خطای طبیعت و نقص در آفرینش.
پا به پای تاریخ زن در غرب قدم زده بود تا سال 1979، اوج  حقارت جایگاه یک زن.کنوانسیون رفع تبعیض علیه زنان!
می گفت در آن جلسه نماینده ی پارلمان کانادا که یک زن بود قبل از ترک جلسه گفت: این حرفی که شما می زنید سودی برای زنان ندارد من به وطنم بر می گردم و سعی می کنم تفاوت بین زن و مرد را حفظ کنم. چون خدا در نظام خلقت قرار داده و همین تفاوت است که زن بودن مرا حفظ می کند.
کنوانسیونی که قائل به تساوی کامل از هر جهت برای زن و مرد بود. دینارا با بغض می گفت: زنان سرزمینم را نیروی کار ارزان مطیع و قانعی دیدند. این گوهران پاک آفرینش را طعمه های صاحبان سرمایه کردند و رقیب کارگران مرد…و زاییده ی چنین کنوانسیونی 127 کشور در آمریکا، آفریقا و کاراییب شدند که زن را به عنوان کالای تجاری و برده به اروپا صادر می کنند.
به اینجا که رسید اشک های گوشه ی چشمانش را پاک کرد….
همیشه اهل تحقیق بود هیچ گاه حرف بی دلیل و منطق را نمی پذیرفت حتی زمانی که انجیل می خواند و مسیحی بود. پیشینه ی تاریخ زن در اسلام را گواه بر حقانیت محمد می دانست و دوست داشت زیر پرچم این مکتب عزت زنانگی اش را به رخ دنیا بکشد. مکتبی که از ابتدا گهر زن را شناخت و او را بازیچه ی دست روزگار نکرد.
دینارا با شعف باور نکردنی اش با لبخند سراسر مهرش دستانم را فشرد و گفت: بنازم به دین مبین اسلامم. در کتاب آسمانی اش فرموده است: لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم.  زن و مرد هر دو را انسان خطاب کرد و برتری را فقط در تقوا و انسانیت دانست.
امام صادق فرمودند: اکثرالخیر فی النسا (بیشتر خوبی ها در زنان است).
و بزرگان اسلام اینگونه زن را خطاب کردند:
امام خمینی: تمام هویت های کمالی که در انسان مطرح است در زن مطرح است. علامه طباطبایی: واقعیت خارجی و تجربه نشان می دهد که زن و مرد دو فرد از یک جوهر واحد به نام انسان هستند.
حالا متوجه می شوم که با آن همه اسلام هراسی و آزادی جنسیتی چرا 70 درصد از تازه مسلمانان زنان هستند…هر دین و آیینی وام دار گذشته ی شوم یا شیرین خود است. اسلام از همان روز اول به ارزش زن واقف بود و او را ستود. خدا را شکر که من یک زن مسلمانم. این حقیقت شیرین حتما روزی جهانی می شود. راستی دینارا دوست داشت. دیگر فاطمه صدایش کنم.
—————————————————————————
منابع: مرکز مطالعات زنان جامعه المصطفی العالمیه
“سیمای زن در کلام امام خمینی “
“تفسیر المیزان” علامه طباطبایی
“زن در تاریخ و اندیشه اسلامی” نوشته  فتحیه فتاحی زاده✍️

 نظر دهید »

تحریم انسانیت

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​▪️▪️▪️خدای من چه خبره اینجا!
خانم احمدی! خانم احمدی! اون دارویی که گفتم کجاست؟ سریعتر این بچه داره جون میده…
خانم احمدی: آقای دکتر این دارو تو لیست تحریماست.نداریمش.
ال سی دی کوچک گوشه ی سالن روشن است.خبرنگار می گوید: امروز وزیر امور خارجه امریکا برای هموطنان زلزله زده مان پیام تسلیت فرستاده…
دکتر وامانده از مرگ انسانیت. قطرات اشکش جان یخ زده ی کودک را گرم می کند. و فرزند بی گناه وطنم چه بی رحمانه جان می دهد.
مرگ بر دروغ و دسیسه!
مرگ بر تحریم انسانیت!✍️

 نظر دهید »

قضاوت ممنوع

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​▪️▪️▪️سکانس اول:
بعد از مدت ها دوری و بی خبری وقتی عکس های پروفایلش را دیدم تنها مرهم قلبم اشکهایم شدند.
به راستی همان بود که شبی را تا دقایق نزدیک طلوع، زیر قطرات باران حرم مستم کرد با کلامش؟ با آن حرف های ناب! آن حال قشنگ و ظاهر موجّه!
سکانس دوم:
ضحّاک بن عبدالله مشرقی وقتی حسین علیه السلام را در محشر کربلا تنها دید اسبش را که در خیمه ای پنهان کرده بود زین کرد و تاخت تا جان سالم به در برد! اما به راستی جان سالم به در برد؟ من اسبم را برای فرار از تو کجای  زندگیم پنهان کرده ام آقا جان؟
یا طرماح که از امام کسب تکلیف کرد که برود و زود بازگردد اما وقتی بازگشت جز روضه ی خاک کربلا صدایی نشنید! دیر شده بود…من هم هر روز می روم که باز به راه تو برگردم اما می ترسم دیر شود!
چقدر آرام، سریع و بی صدا، قطرات بی جان آب سنگ زیر ناودان خانه را سوراخ کرد و بعد هم متلاشی!

شاید فردا من! از کجا معلوم؟!✍️

 نظر دهید »

قبرهای خالی منتظرند!

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

​▪️▪️▪️هر بار چقدر ذهنم را درگیر می کند این سکوت پر از فریاد و مبهم قبرستان  چقدر برایم تذکر است. آرامم می کند. انگار آب سردی است بر آتش گُرگرفته ی لذات دنیا که دلم را بدجور به زنجیر کشیده…
سرگردان قدم می زنم. ندای قلبم بیدار می شود و آهسته در گوشم زمزمه می کند:
«به زودی متوجه می شوی که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این پست بی مقدار. هر روزت را به بهانه ی جبران فردا چه بی رحمانه از تو ربود  این سه طلاقه ی علی!  وتو چه ساده لوحانه به استقبالش رفتی!!!»
جمله ی ستودنی امیر بیان امام علی علیه السلام در دلم غوغا به پا می کند:

در شگفتم از کسی که می بیند از جان و عمر او کاسته می شود و با این حال برای مرگ آماده نمی شود.
آه می کشد مولایم و چه در جانم اثر می کند. آه… آه… مِن قِلّه الزّادِ و بُعدِ السَّفر: امان از دوری راه و توشه ی اندک…
چه حس خوبیست…احساس سبکی رهایم نمی کند! چقدر آزاده بودن زیباست!
اما باز هم شهر؛ بازار؛ آدم ها؛ دیدارها؛ زبان؛ این کژدم بی شاخ ودم !!!
و همان حال همیشگی: تو هنوز وقت داری! آرزوهایت، همسرت، فرزندانت، تحصیلت، حتی لباس گل گلی پشت ویترین مغازه هم ذهنم را در گیر خود می کند.
و می گوید: جانم به قربانت سن و سالی نداری که یاد مرگ را یدک می کشی!
نت را روشن می کنم و در کمال تعجب پیام سمیه را می خوانم.

خدای من! خط قرمز کشیدی بر تمام بافته های ذهن بیمارم! چه بهت عجیبی! حیرانی دردناکی!  سرگردانی بی امانی! همگی با هم قصد جانم را کرده اند.
سمیه امروز مادر پسرک چهارساله ای را دیده که یک روزه پیر شده بود.   تنها پسر خانواده جلوی چشمانشان به ماشین خورد و در جا فوت کرد!!
شاید به زودی نوبت من شد! 
امروز را نه!! همین لحظه را دریابم!!!✍️

 نظر دهید »

لذت چای دارچین!

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

▪️▪️▪️چقدر با بهت به کوچه پس کوچه های شهرش خیره شده!
انگار نه انگار که فقط 15 سال است ایران را ترک کرده! آنقدر بابت ظاهر برخی،  چانه اش را به یقه اش چسبانده که نگو  و نپرس! استاد فیزیک یکی از بهترین دانشگاه های استرالیاست و آمریکا در پی بورسیه کردنش!
به خانه می آید…
سکوت یاسر اصلا با شخصیت گذشته اش برایم قابل جمع نیست! پشت پنجره ی اتاق روی صندلی مثل همیشه با استکان چای دارچین نشسته!
باز هم با قلم و کاغذ درد دل کرده:
«روزگار ما بدبختی های زیادی را از زن گرفت و بدبختی های زیادی را به او داد!

در گذشته انسان بودن زن فراموش شده بود و در روزگار ما زن بودن زن!

به راستی زنانگی ات را کجای روزگار رها کردی بانوی سرزمینم؟؟ چه شد که کوچک شمردی و کم دیدی اش؟؟

دلم گرفته از عفاف های هجرت کرده! چادرهای به باد سپرده! چقدر غریبه ام اینجا!

شاید کم کاری از من بوده! حتما روزی بر خواهم گشت…»
 

گردنش درد می کند!! چای دارچینش هم دیگر از دهن افتاده!
✍️

 نظر دهید »

آب در کوزه و ما گِرد جهان می گردیم...

08 بهمن 1396 توسط ربیع الانام {بهار انسان ها}

از دو سالگی اش تا به حال کمتر شبی را بدون قصه هایم خوابیده.

با انگشتانم موهای ظریفش را نوازش می کنم و در سیلِ افکار شبانه ام، روحم را به یاد کلام ناب بانوی عالمین زنده می کنم؛

«هیچ زنی نیست که موهای فرزندان خود را شانه بزند، مگر اینکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر مویی گناهی را پاک کند و او را در چشم مردم زینت دهد»

چشمانم را می بندم، دستان کوچک و نحیفش را روی قلبم می گذارم و آهسته زمزمه می کنم:

من در رشدِ هر لحظه ی تو، در تربیت تو، در بازی کردنِ با تو و اینکه در کنار تو باشم، عبدِ خدا بودن را لمس می کنم،

شیرین ترین راه رسیدن من به خدایی.
تنِ خسته ی پر از آرامشم را ترجیح می دهم به تن هایِ پر از آسایشی که آرامششان ربوده شده و در به در دنبال آرامشند.

جمله ی استاد چه شنیدنی بود؛ روزی سر کلاس گفت کدامتان دنبال آرامشید؟

همه منتظر پاسخ های همیشه ناب ایشان بودیم، 

روی تابلو نوشت:

آرامش حقیقی محصول عمل به وظیفه است، در هر لحظه از زندگی تان بدانید وظیفه تان چیست و به آن عمل کنید.
من امروز یک مادرم، به اندازه ای آرامم که وظیفه ام را درست انجام داده باشم.

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مصیر

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس